کد مطلب:10109 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:826

خداشناسي استدلالي
مقاله
بسم الله الرحمن الرحيم



دليل عقلي بر وجود خدا در قرآن



نخستين مسأله اي كه در بخش خداشناسي، در قرآن مطرح مي شود اين است كه آيا در قرآن كريم براي اثبات وجود خدا استدلال شده است يا نه؟ بسياري از مفسّرين به خصوص كساني كه قدم در علم كلام نهاده اند آيه هاي زيادي از قرآن را ناظر به اثبات وجود خدا دانسته، مفاد آنها را به صورت برهان هايي درآورده اند كه بازگشت بيشتر آنها به «برهان نظم» است. ـ در برابر ايشان ـ دسته ديگري از مفسّرين معتقدند كه قرآن كريم وجود خدا را بي نياز از استدلال دانسته و در صدد اثبات آن برنيامده است و براهان هايي كه دسته اول ادّعا كرده اند يا در مقام اثبات توحيد و نفي شرك است يااين كه اساساً به صورت برهان در قرآن نيامده، و اين مفسّرين هستند كه پاره اي از بيانات قرآني را با ضميمه كردن مقدّمات ديگري به صورت برهان درآورده اند.



البته داوري صحيح و مستند در اين مورد، در گرو بررسي دقيق و فراگيري است كه با اين بحث فشرده سازگار نيست. آنچه را به عنوان وجه جمع يا نزديك كردن اين دو قول مي توان گفت اين است كه ممكن است قرآن كريم مستقيماً در صدد اثبات وجود خدا بر نيامده باشد يا به اين جهت كه وجود خدا را نزديك به بديهي و بي نياز از استدلال دانسته و يا به اين جهت كه با منكر قابل توجّهي مواجه نبوده وطرح آن را كه ممكن است موجب وسوسه شود خلاف حكمت دانسته است ولي به هر حال مي توان از بيانات قرآني استدلال هايي را براي اين مطلب به دست آورد و حتّي بعيد نيست كه خود قرآن هم به طور غير مستقيم به اين استدلال ها توجّه داشته باشد. مثلاً منافاتي ندارد كه آيه اي مستقيماً در صدد اثبات يگانگي خدا باشد ولي بطور غير مستقيم، اصل وجود خدا را هم ثابت كند يا آيه اي در مقام احتجاج با مشركين يا منكرين نبوّت پيغمبر اسلام(صلي الله عليه و آله) باشد ولي ضمناً مطلبي را بيان كند كه اثبات كننده وجود خدا هم باشد.



براي نمونه، آيه (35) از سوره «طور» را در نظر مي گيريم كه در مقام احتجاج با كفّاري است كه از ايمان به پيغمبر اكرم(صلي الله عليه و آله) سر باز مي زدند و سؤالاتي را به صورت «استفهام انكاري» مطرح مي كند و از جمله مي فرمايد «اَمْ خُلقوا مِن غيرِ شيء اَمْ هُم الخالِقون».



بدون شك اين آيه صريحاً در مقام اثبات وجود خدا نيست ولي ضمناً مي توان برهاني براي اين مطلب از آن، استنباط كرد به اين صورت كه انسان يا بايد بدون آفريننده و خود به خود به وجود آمده باشد و يا بايد خودش آفريننده خودش باشد و يا بايد آفريننده ديگري داشته باشد. بطلان فرض اول و دوم روشن است و هيچ عاقلي نمي تواند آنها را بپذيرد، پس ناچار فرض سوم صحيح است و آن اين كه «آفريننده» دارد.



اين استنباط، منوط به اين است كه مصداق «شيء» در آيه شريفه، «آفريننده» باشد; يعني آيا اين كافران بدون چيزي كه آفريننده ايشان باشد، آفريده شده اند يا خودشان آفريننده خويشند؟ بديهي است كه هيچ كدام از اين دو فرض، صحيح نيست و پاسخ هر دو سؤال، منفي است، پس بايد معتقد به وجود خداي آفريننده باشند. ولي دو احتمال ديگر نيز درباره مصداق «شيء» وجود دارد: يكي آن كه منظور از «شيء» ماده قبلي باشد: يعني آيا ايشان بدون مادّه قبلي آفريده شده اند؟ ديگر آن كه منظور از آن «هدف و غايت» باشد: يعني آيا ايشان بي هدف آفريده شده اند؟ ولي ظاهراً هيچ كدام از اين دو احتمال با ذيل آيه، سازگار نيست يعني مناسب با اين سؤال كه «آيا ايشان آفريننده خويشند؟» اين نيست كه «آيا ايشان بدون مادّه قبلي يا بدون هدف آفريده شده اند؟» بلكه همسنگ چنان سؤالي اين است كه «آيا ايشان بدون آفريننده، آفريده شده اند يا خودشان خود را آفريده اند؟» و شايد نكته اين كه سؤالها عيناً به همين صورت طرح نشده و مثلاً گفته نشده «اليس لهم خالق ام هم الخالقون» اين باشد كه روي مخلوق بودن ايشان تكيه شود «خُلِقوا» تا بطلان هر دو فرض روشن تر باشد.



بنابر اين، اگر مي بينيم قرآن كريم، موضوع وجود خدا را به صورت « مسأله» مطرح نكرده و مستقيماً در صدد استدلال براي آن برنيامده است لازمه اش اين نيست كه بطور غير مستقيم و ضمني هم به دليل آن اشاره اي نكرده باشد و حتّي نتوان از مطالب قرآني، مقدمات هم براي استدلال به دست آورد.



نكته اي كه بايد به آن توجه داشت اين است كه براهان هايي عقلي ـ خواه در ـ قرآن باشد يا در سخنان فلاسفه و متكلّمين ـ وجود خدا را بوسيله مفاهيم ذهني اثبات مي كند و نتيجه آنها معرفتي حصولي و كلّي است. مثلاً برهان حركت، وجود كسي رابه عنوان «محرك» براي جهان اثبات مي كند; و برهان نظم، وجود خدا را به عنوان «ناظم جهان» و براهان هايي ديگر به عنوان «خالق» و «صانع» و «واجب الوجود» و «كامل مطلق». سپس براهين توحيد اثبات مي كند كه اين «عنوانهاي كلّي» جز يك «مصداق» ندارند يعني «خدا يكي است» و براهان هاي صفات هم صفت هاي كماليه را براي او اثبات، و صفات نقص را از او نفي مي كنند و حاصل همه آنها اين است كه «موجودي وجود دارد كه داراي علم و قدرت و حيات است و زمان و مكان و ساير محدوديت ها را ندارد و او آفريننده جهان و انسان است» و اين معرفتي است به يك عنوان كلي منحصر در فرد واحد، و معرفتي است غايبانه به «موجودي» و به «او[1]».



در اين جا اين سؤال مطرح مي شود كه آيا قرآن كريم درباره معرفت شهودي و شخصي نسبت به خداي متعال سخني دارد يا نه؟ شايد بتوانيم پاسخ مثبت اين سؤال را از آيه فطرت و آيه ميثاق به دست آوريم.



خداشناسي فطري



پيش از ورود در بحث پيرامون آيه فطرت و ميثاق، خوب است توضيحي درباره كلمه «فطرت» بدهيم: واژه «فطرت» كه در فارسي به «سرشت» ترجمه مي شود «مصدر نوعي» است و دلالت بر نوع خلقت و آفرينش مي كند، ولي معمولاً در مورد انسان بكار مي رود، و چيزي را «فطري» مي گويند كه نوع خلقت انسان اقتضاي آن را داشته باشد و خدادادي و غيراكتسابي و كمابيش مشترك بين همه افراد انسان باشد و از اين رو شامل همه بينشها و گرايشهاي خدادادي انسان مي شود:



واژه «فطري» داراي اصطلاحات متعدّدي در منطق و فلسفه مي باشد و آنچه با بحث فعلي ما تناسب دارد سه اصطلاح است:



1. آن كه «خداجويي» يكي از «خواسته هاي فطري» انسان است و شاهدش اين است كه انسان ها در طول تاريخ به رغم اختلافات نژادي و جغرافيايي و فرهنگي و... در جستجوي خدا بوده اند و همواره نوعي دين و اعتقاد به خداي جهان آفرين، در ميان بشر وجود داشته است;



2. آن كه «خداشناسي» يك «شناخت فطري» است. و منظور از «خداشناسي فطري» يكي از دو نوع شناخت حصولي و حضوري مي باشد:



الف) منظور از خداشناسي فطري حصولي اين است كه عقل انسان براي تصديق به وجود خدا، نيازي به تلاش و كوشش ندارد بلكه به آساني درك مي كند كه وجود انسان و همه پديده هاي جهان «نيازمند» است پس «خداي بي نيازي» وجود دارد كه نياز وجودي آنها را رفع مي كند;



ب) منظور از خداشناسي فطري حضوري، اين است كه «دل» انسان ارتباط عميقي با آفريننده خود دارد و هنگامي كه انسان به عمق دل خود، توجّه نمايد چنين رابطه اي را خواهد يافت ولي بيشتر مردم به خصوص در اوقات عادي زندگي كه سرگرم امور دنيا هستند توجّهي به اين رابطه قلبي ندارند و تنها هنگامي كه توجّهشان از همه چيز برداشته شود و اميدشان از همه اسباب قطع گردد مي توانند به اين رابطه قلبي، توجّه نمايند;



3ـ آن كه «خداپرستي» يك «گرايش فطري» است و انسان به حسب فطرت خود خواستار پرستش خدا و كرنش و خضوع و تسليم در برابر او است;



روشن است كه تعبير «فطري» به اصطلاح اول و سوم، به معناي نوعي «ميل و گرايش باطني» است و به طور مستقيم ربطي به «شناخت» ندارد ولي به اصطلاح دوم، به معناي نوعي «شناخت» است يا شناخت حصولي عقلي، و يا شناخت حضوري و شهودي. امّا شناخت عقلي، در واقع از راه دليل و برهان، حاصل مي شود، نهايت اين است كه چون دليلش خيلي واضح است «فطري» ناميده مي شود. و اما شناخت فطري حضوري همان شناختي است كه در صدد بيان آن هستيم.



اكنون به بررسي آيه فطرت و آيه ميثاق مي پردازيم:



آيه فطرت



در آيه (30) از سوره «روم» مي فرمايد: فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدّينِ حَنِيفاً فَطَر اللّه الّتي فَطَر النّاسَ عَلَيْها لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللّه ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّم وَلَكِنَّ اَكْثَرَ النّاسَ لايَعْلَمُون; روي خود را درست به سوي دين بدار (كاملاً متوجّه دين باش); سرشت خدايي كه مردم را بر آن سرشته است; آفرينش خدا تغيير نمي كند. اين است، دين استوار، ولي بيشتر مردم نمي دانند.



در اين آيه، نخست امر به توجّه كامل به «دين» شده و سپس اشاره شده به اين كه اين كار، موافق و مقتضاي سرشتي است كه خداي متعال انسانها را بر آن سرشته است و قابل تغيير و تبديل نيست، و اضافه شده كه دين استوار همين است و در پايان، اين نكته خاطر نشان شده كه بيشتر مردم از اين مطلب، آگاه نيستند.



سخن در اين است كه اين «امر فطري» چيست؟ آيا خداشناسي است يا خداپرستي و يا چيز ديگري؟



اگر منظور از اين «امر فطري» همان شناخت حضوري و قلبي ناآگاهانه باشد درست منطبق بر همان مطلبي مي شود كه اشاره كرديم و در تأييد آن روايت هايي[2] است كه مفاد اين آيه را، همان مفاد آيه ميثاق مي دانند ـ كه توضيحش خواهد آمد ـ ولي اگر منظور از آن، «شناخت عقلي» باشد چندان ارتباطي با اين بحث پيدا نمي كند. امّا اين احتمال، مؤيّدي ندارد.



براي آيه شريفه دو تفسير ديگر هم شده است: يكي آن كه منظور اين است كه كليّات عقايد و احكام دين مانند توحيد و رسيدگي به محرومان و اقامه عدل و قسط در جامعه و ديگر مسائل اساسي اسلام، موافق فطرت آدمي است و با خواست ها و بينش ها و گرايش هاي انساني هماهنگ مي باشد; بر حسب اين تفسير، خداشناسي و خداپرستي جزئي از فطرتي است كه در آيه شريفه ذكر شده است.



تفسير ديگري كه نزديك به اين تفسير مي باشد اين است كه حقيقت دين عبارت است از تسليم و خضوع در برابر خداي متعال كه در شكلهاي گوناگون عبادات و اطاعت از دستورات و قوانين الهي، تجلّي مي كند چنان كه لفظ «اسلام» دلالت بر اين معني دارد: اِنَّ الدّين عند الله الاسلام و منظور از فطري بودن دين اين است كه «گرايش» به خداپرستي و خضوع در برابر پروردگار، گرايشي است كه ريشه در فطرت انسان دارد و هر انساني بالفطره خواهان تعلّق و نزديكي به «كامل مطلق» است و پرستش هاي انحرافي و شرك آميز در اثر تلقينات و تربيتهاي غلط و يا در اثر جهل و خطاي در تطبيق، پديد مي آيد: كُلُّ مُولُود يُولَدُ عَلي الفِطرَةِ...».



بر حسب اين تفسير، آيه شريفه به طور مستقيم بيانگر ناظر به «خداشناسي» نيست ولي مي توان گفت كه لازمه فطري بودن «خداپرستي» وجود نوعي شناخت فطري نسبت به خداي متعال است، زيرا بايد انسان خدا را بشناسد تا او را بپرستد، و در صورتي كه گرايش به خداپرستي امري فطري باشد شناخت او هم فطري خواهد بود.



در «كافي» از امام باقر(ع) روايت كرده است كه در تفسير آيه شريفه فرموده: فَطَرَهُمْ عَلي الْمَعْرِفَةِ بِهِ[3]»; خدا انسان را بر معرفت خودش سرشته است.



آيه ميثاق:



در آيه (172) از سوره اعراف مي فرمايد: وَ اِذا اَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِي آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرَّيَتَهُمْ وَ اَشْهَدَهُمْ عَلي اَنْفُسِهِمْ اَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ قالُوا بَلي شُهِدْنا اَنْ تَقُولُوا يَوْمَ الْقِيامَة اِنّا كُنّا عَنْ هذا غافِلِينْ. اَوْ تَقُولُوا اِنَّما اَشْرَكَ آباؤُنا مِنْ قَبْلُ وَ كُنّا ذُرِّيَةً مِنْ بَعْدِهِمْ اَفَتُهْلِكُنا بِما فَعَلَ المُبْطِلُونْ; و هنگامي كه پروردگارت از پشتهاي آدمي زادگان فرزندانشان را گرفت و ايشان را بر خودشان شاهد قرار داد: آيا من پروردگار شما نيستم؟ گفتند: چرا، شهادت داديم. (و خدا اين كار را انجام داد) تا روز قيامت نگوييد كه ما از اين مطلب غافل بوديم، يا نگوييد كه پدران ما قبلاً شرك ورزيدند و ما نسلي بوديم بعد از ايشان (و دنباله رو آنان) پس آيا ما را به واسطه كارهاي باطل گرايان، تباه مي سازي؟



اين آيه از آيه هاي مشكل قرآني ـ از نظر تفسير ـ است و از جهات مختلفي جاي بحث گسترده دارد ولي پرداختن به همه آنها ما را از هدفي كه در اين جا داريم، دور مي كند. آنچه به روشني از اين آيه شريفه به دست مي آيد اين است كه هر انساني، نوعي معرفت به خداي يگانه پيدا كرده كه مي توان از كيفيّت حصول آن به اين صورت تعبير كرد كه خدا به ايشان فرمود «الست بربّكم» و ايشان پاسخ دادند «بلي شهدنا» و اين گفتگو به گونه اي واقع شده كه، جاي عذر و ادّعاي خطا در تطبيق، باقي نگذاشته است و از اين رو هيچ كس در روز قيامت نمي تواند بگويد كه با ربوبيّت الهي آشنا نبوده، و يا پيروي از پدران و پيشينيان را بهانه شرك و كجروي قرار دهد.



به نظر مي رسد كه چنين گفتگوي حضوري و عذر براندازي كه خطاي در تطبيق را هم نفي مي كند جز با علم حضوري و شهود قلبي، حاصل نمي شود و مؤيّد آن روايت هاي زيادي است كه مشتمل بر تعبيرهاي «رؤيت» و «معاينه» مي باشد. چنان كه امام باقر(عليه السلام) در روايتي كه از كافي در ذيل آيه فطرت نقل شد مي فرمايد: «فَعَرَّفَهُمْ وَ اَراهُمْ نَفْسَهُ وَ لَوْ لا ذلِكَ لَمْ يَعْرِفْ اَحَدٌ رَبَّهُ[4]; خدا خودش را به ايشان شناساند و اگر اين كار انجام نمي گرفت هيچ كس پروردگارش را نمي شناخت. و در تفسير علي بن ابراهيم قمي از «ابن مسكان» نقل شده كه به حضرت صادق(عليه السلام) گفتم: «قلت» معاينة كان هذا؟ قال: نعم[5]»; آيا عياناً خدا را مشاهده كردند؟ فرمود: آري. و در كتاب «محاسن برقي» از زراره از حضرت صادق(عليه السلام) نقل شده كه فرمود: وَ لَوْ لا ذلِكَ لَْم يَدْرِ اَحَدٌ مِنْ خالِقِهِ وِ رازِقِهِ[6]; اگر اين صحنه نبود هيچ كس نمي دانست كه چه كسي آفريننده و روزي دهنده اوست.



از اين عبارت استفاده مي شود كه معرفتي كه در آيه شريف به آن اشاره شده معرفتي شخصي است، نه شناختي كلّي كه از راه مفهوم هاي انتزاعي و عنوانهاي عقلي، به دست آيد و معرفت شخصي درباره خداي متعال جز از راه علم حضوري و شهودي، امكان ندارد. و اگر منظور، معرفت كلّي و نتيجه استدلال عقلي بود مي بايست چنين گفته شود وَلَوْ لا ذلِكَ لَمْ يَعْلَمْ اَحَدٌ اِنَّ لَهُ خالِقاً; هيچ كس نمي دانست كه «خالقي» دارد نه اين كه چه كسي خالق او است (دقت شود).



حاصل آن كه از اين آيه شريف استفاده مي شود كه خداشناسي فطري به معناي علم حضوري و شهودي نسبت به خداي متعال براي همه انسانها وجود دارد. نهايت اين است كه اين معرفت، نيمه آگاهانه است و عموم مردم در حالات عادي زندگي، توجّهي به آن ندارند و همين معرفت نيمه آگاهانه است كه در اثر قطع دلبستگي هاي مادّي و تقويت توجّهات قلبي، به سرحدّ آگاهي مي رسد و در اولياي خدا به پايه اي مي رسد كه مي گويند: الغيرك من الظهور ما ليس لك و لَمْ اَعْبُدْ رَبَّاً لَمْ اَرَهُ» و شايد هدف بسياري از آيه هاي قرآن، توجه دادن به همين معرفت فطري و آشنا كردن هر چه بيشتر دل با خدا باشد. مثلاً در آيه (95) از سوره انعام بعد از توجّه دادن به پديده زندگاني، مي فرمايد: ذلِكُمْ اللّهُ فَانّي تُؤْفَكُونْ; گويا تأمّل در پديده هاي زنده، دل را آماده مي كند كه دست خدا را در طبيعت ببيند و حضور او را بيابد. و همچنين پس از تذكر دادن تعدادي از آيات الهي در آيه (102) از همين سوره مي فرمايد: ذلِكُمْ اللّهُ رَبَّكُمْ لا اِلَهَ الّا هُو».



توحيد فطري



معنايي كه براي فطري بودن معرفت خدا بيان شد در واقع، از رابطه وجودي انسان با آفريننده هستي بخش، حكايت مي كند و چنين شناختي از آفريده اي كه آمادگي درك آن را داشته باشد جداشدني نيست و از اين رو تعبير «فطري» در مورد آن كاملاً صدق مي كند. چنين شهودي نه تنها به اصل «وجود» آفريننده تعلق مي گيرد، بلكه به همه شؤون رابطه اي كه ذكر شد ـ و از جمله «ربوبيت» ـ نيز تعلق مي گيرد، چنان كه استعمال كلمه «ربّ» در آيه ميثاق، شاهد آن است، يعني در اين شهود هم وجود خدا و هم ربوبيّت او ثابت مي شود. و اگر چنين رابطه وجوديي بين انسان و موجود ديگري وجود مي داشت مورد شهود قرار مي گرفت پس اين معرفت به «وحدت و يگانگي خدا» نيز تعلّق مي گيرد، و به همين جهت است كه عذري براي شرك، باقي نمي گذارد: اَوْ تَقُولُوا اِنَّما اشرك...».



و چون الوهيت و معبوديت، تنها سزاوار كسي است كه خالق و ربّ باشد ثابت مي شود كه جز «اللّه» كه مورد شهود فطري مي باشد هيچ كس شايسته پرستش و عبادت نيست و بدين ترتيب مي توان گفت كه توحيد در خالقيت و ربوبيت و الوهيت، امري فطري است. حضرت صادق(عليه السلام) به حسب چند روايت كه در كافي از ايشان نقل شده در تفسير آيه فطرت فرمودند: «فَطَرَهُمْ عَلي التَّوْحِيد[7]». و شايد آيه (60) از سوره «يس» نيز اشاره به همين معني باشد كه مي فرمايد: اَلَمْ اَعْهَدْ اِلَيْكُمْ يا بَني آدَمَ لا تَعْبُدُوا الشَّيْطانَ اِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينْ. وَ اَنْ ااعْبُدُوني هَذا صِراط مُسْتَقِيم; مگر به شما سفارش نكردم اي آدمي زادگان كه پرستش شيطان نكنيد زيرا كه او دشمن آشكاري است براي شما، واين كه مرا پرستش كنيد و راه راست همين است. به اين تقريب كه راه راست همان است كه فطرت انساني نشان مي دهد و آن پرستش خداي يگانه است و پرستش هر معبود ديگري كجروي و انحراف از مسير مستقيم فطرت مي باشد.